امید
پدرم رو به روی تلویزیون نشسته است. کانالها را زیرو رو میکند. پفی میکشد و دستانش را کلافه میان موهای جوگندمیاش فرو میبرد. چهرهی آرامش، هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان کرده است.
یک دور تسبیح بزرگش را میچرخاند و باز مشغول رصد اخبار میشود. ناگهان لب به سخن باز میکند. برای ما از شبهایی میگوید که در کرمانشاه تا صبح، مرزبان بودند؛ در ذهن چیزهایی را با خود مرور میکند. تسبیح را در دست مشت شدهاش میگیرد. در چشمانش چیزی میلغزد ولی غرورش را حفظ و اجازه نمیدهد که از چشمانش به روی گونههایش بچکد.
میخواهد که دل ما قرص بماند. او یک پدرست. پدر تکیهگاه شکستناپذیر برای فرزندان.
حواسمان را پرت میکند. میگوید: “صبحها وقتی برای وضو گرفتن یا دم کردن چای، ظرف آب را پر میکردیم، ابتدا آن را تست میکردیم تا مسموم نباشد". در دل دشمن،نگهبان بودیم وکم سن وسال و تجربه کمی از جنگ داشتیم. تنها انگیزهی ما، اعتقادات قلبی به باورهایمان بود که از کودکی در جان و دلمان پرورش یافته بود. باورهایی از جنس امید، همبستگی و ایمان که در آن اضطراب، آرامبخش دلهای بیقرار و سردرگم بود.
صحبتهای پدرم، شوق و امید عجیبی را به قلبم تزریق کرد. نسلی که روزی این مسیر طاقتفرسا را تجربه کرده بود، راهنمای این روزهای ما شدهاند.
پس ثابت قدم باشیم در دنیایی که همه نقاب خواب را بر چهرهی خود زدهاند. حقیقت آشکار است.
حق و باطل شناخته شده است و تنها کسانی که دلهایشان به نور الهی روشن و حقطلباند،در این مسیر به دنبال حقخواهی هستند. با توکل و توسل، در کنار ولی زمان،بهسوی پیروزی خواهیم رفت.
اگر بهای نابودی دشمن،خون ماست،هزاران بار فدای رهبرم باد.
✍ دختر زهرا
#انتقام
#ایران_قوی